روزی می‌رسد که خود را میان کلمات محبوس میبینی

نه راه گریزی داری و نه توان فرار

نه دلت هوای رفتن می کند و نه از این اسارت خوشنود است

هر لحظه اش تو را به عمق فاجعه می کشاند 

و لذت فرو رفتن در این فاجعه نیز به مغز استخوان روحت نفوذ کرده

در اوج سن تکامل عقلانی

در باتلاقی احساسی اسیری

کلمات، چشم و قلب و وجودت را پر می کنند از حس بودن

حسِ خواستن

حسی ممنوعه

حسی نابخشودنی

حسی از ماورای تمام داشته ها

ماورایی اما آلوده ی زمین

کاش زمینی بودنش را می‌شد انکار کرد تا بشود به آن تن داد

اما کلمات همانگونه که تو را مست می کنند

چوبه دار را هم برایت آماده می کنند

پشت هر کدامشان حلقه ی طنابی از احساساتت خفته که چون به باورت رسد ، حلقه را بر گردن افکنده ای

کاش این روزها نبود

نمی آمدند 

نبودند

و به باور نمی نشستند.

هیچ راهی نباید به بلاتکلیفی ختم شود، در نطفه خفه ساختن خصلت ماست.

این یکی را خیلی خوب بلدم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها