دلواره



روزی می‌رسد که خود را میان کلمات محبوس میبینی

نه راه گریزی داری و نه توان فرار

نه دلت هوای رفتن می کند و نه از این اسارت خوشنود است

هر لحظه اش تو را به عمق فاجعه می کشاند 

و لذت فرو رفتن در این فاجعه نیز به مغز استخوان روحت نفوذ کرده

در اوج سن تکامل عقلانی

در باتلاقی احساسی اسیری

کلمات، چشم و قلب و وجودت را پر می کنند از حس بودن

حسِ خواستن

حسی ممنوعه

حسی نابخشودنی

حسی از ماورای تمام داشته ها

ماورایی اما آلوده ی زمین

کاش زمینی بودنش را می‌شد انکار کرد تا بشود به آن تن داد

اما کلمات همانگونه که تو را مست می کنند

چوبه دار را هم برایت آماده می کنند

پشت هر کدامشان حلقه ی طنابی از احساساتت خفته که چون به باورت رسد ، حلقه را بر گردن افکنده ای

کاش این روزها نبود

نمی آمدند 

نبودند

و به باور نمی نشستند.

هیچ راهی نباید به بلاتکلیفی ختم شود، در نطفه خفه ساختن خصلت ماست.

این یکی را خیلی خوب بلدم


یک وقتهایی باید پوست بیاندازی

کمتر بخندی

لبخند را اسیر قید و بندها و حرمت ها کنی

یک وقت هایی باید یک منِ دیگر از خودت بسازی

منی که باب میل باشد

جدی و موقر

محترم و عامه پسند 

وقتی صدای خنده ای بلند شد 

منِ جدیدت تبسمی بزند و سرش را از شرمی مزخرف که نمی داند چیست، به زیر افکند

چقدر سخت است خودت نباشی که دیگران راحت باشند

چقدر سخت است تو را برای آنچه نیستی بپسندند

چقدر سخت است من نبودن منی که سال‌هاست بزرگش کرده ای


امروزم رو باید به یاد داشته باشم

روزی که معلقم

روزی که دارم برای نامعلوم های غیرقابل پیش بینی ، فکر میکنم

امروز رو باید برای همیشه ثبت کنم

روزی که تمام سلول های جسم و روحم برای تغییر،جان دادن برای بقا رو تجربه می کنن

روزی که نه می دونم چی میشه و عواقب تصمیمم چیه و اینکه کجا این بلا تکلیفی به آرامش تبدیل میشه

امروز یا برای ما تولد عشق میشه و یا مرگ پیوند

من همیشه امید داشتم 

من همیشه ساختم 

و همیشه نگه داشتم

امیدوارم امروزم بهترین یادگار عمرم باشه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها